ای خرد را تو کار سازنده


جان و تن را تو دل نوازنده

در صفات تو محو شد صفتم


گم شد اندر ره تو معرفتم

روشنایی ببخش از آن نورم


از در خویشتن مکن دورم

رشحهٔ نور در دماغم ریز


زیت این شیشه در چراغم ریز

تا ببینم چو در نظر باشی


راه یابم چو راه بر باشی

بنمایی،چرا ندانم دید؟


ننمایی، کجا توانم دید؟

گر چه شد مدتی که در راهم


همچنان در هبوط این چاهم

از پس پرده میکنم بازی


تا مگر پرده را براندازی

بر درت بی ادب زدم انگشت


حلقه ای ساختم ز چنبر پشت

تا ز در حلقه را در آویزم


میزنم آه و اشک میریزم

بتو میپویم، ای پناهم تو


مگر آری دگر به راهم تو

سرم از راه شد، به راه آرش


دست من گیر و در پناه آرش

زین خیالات بر کنارم کش


پردهٔ عفو پیش کارم کش

با منی درد سر چه میخواهم؟


چو تو دارم دگر چه میخواهم؟

کرمت چون ز من بریده نشد


چه ببینم دگر؟ که دیده نشد

بی خود ار زانکه باختم ندبی


تو به چوب خودم بکن ادبی

با چنین داغ بندگی، که مراست


به سر خود چه گردم از چپ و راست؟

از تو گشت استخوان من پر مغز


اگر چه کاری نیامد از من نغز

باد نخوت برون کن از خاکم


متصل کن به عنصر پاکم

روشنم کن چو روز شبخیزان


به شبم زین وجود بگریزان

چون بر اندیشم از تو اندر حال


مرغ اندیشه را بریزد بال

تو بجویی مرا؟ خیالست این


باز پرسی ز من؟ محالست این

تا حدوث مرا قدم چه کند؟


وان وجود اندرین عدم چه کند؟

دیر شد کز دکان گریخته ام


و آب رویی، که بود، ریخته ام

خجلم من ز بینوایی خویش


شرمسار از گریز پایی خویش

وه! که از کار خود چه تنگدلم!


می نمیرم ز غم، چه سنگدلم!

سود دیدم، سفر به آن کردم


بختم آشفته شد، زیان کردم

دلم از کار تن به جان آمد


هم ز من بر من این زیان آمد

جگرم خون شد از پریشانی


آه! ازین جان سخت پیشانی!

گشته چندین ورق سیاه از من


من کجا میروم؟ که آه از من!

تنگدستی چو من چه کار کند؟


تا ازو خود کسی شمار کند

بی چراغ تو من به چاه افتم


دست من گیر، تا به راه افتم

جز عطای تو پایمردم نیست


غیر ازین اشک و روی زردم نیست

از تو عذر گناه می خواهم


چون تو گفتی: بخواه، میخواهم

دست حاجت کشیده، سر در پیش


آمدم بر درت من درویش

مگرم رحمت تو گیرد دست


ورنه اسباب ناامیدی هست

چکند عذر پیچ بر پیچم؟


که ز کردار خویش بر هیچم

نتوانستم آنچه فرمودی


بتوانم، به من چو بنمودی

گر ببخشی تو، جای آن دارم


ور بسوزی، سزای آن دارم

غم ما خور، که از غمت شادیم


مهل از دستمان، که افتادیم

گر چراغی به راه ما داری


به در آییم ازین شب تاری

ما چه داریم کان ندادهٔ تست؟


چه نهد کس که نانهادهٔ تست؟

به عنایت علاج کن رنجم


دستگاهی فرست از آن گنجم

دست و دامن گشاده مییم


مدوان، چون پیاده مییم

چون گریزم؟ که پای راهم نیست


چون نشینم؟ که دستگاهم نیست

گر چه دانم که نیک بد کردم


چه توان کرد؟ چونکه خود کردم

قلمی بر سر گناهم کش


راه گم کرده ام، براهم کش

گر تو توفیق بندگیم دهی


جاودان خط زندگیم دهی

دل من خوش کن از شمایل خود


گردنم پر کن از حمایل خود

کام من پیش تست، پیشم خوان


خاکپای سگان خویشم خوان

با وفا عقد کن روانم را


همدم صدق ساز جانم را

دیر شد، ساغر میم درده


که من امشب نمیروم در ده

میدوم در پی تو سرگشته


تا به پایان برم سر رشته

من ازین دو رهی به آزارم


تو فرستاده ای، تو باز آرم

چون نهشتند در سرم مغزی


نغز دانی تو کمتر از نغزی

عشق و دیوانگی و سرمستی


کرد بازم بدین تهی دستی

از برای تو در تو دارم دست


چون تو باشی، هر آنچه باید هست

کردگارا، به حرمت نیکان


که در آرم به سلک نزدیکان

ریشهٔ آز بر کش از جانم


به نیاز و طمع مرنجانم

از شراب حضور سیرم کن


در نفاذ سخن دلیرم کن